آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان
|
رنگين كمون
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی* باقلم نقش حبابی برلب دریا کشید
گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت وگنجشگ با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند
وخدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید؛من تنهاگوشی هستم که غصه هایش رامی شنود
و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
وسرانجام گنجشک روی شاخه ای ازدرخت دنیانشست
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود:
با من بگوازآن چه سنگینی سینه توست
گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم،
آرامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی کسی ام
تو همان را هم از من گرفتی
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی درعرش طنین انداخت
فرشتگان همه سر به زیر انداختند
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود
باد را گفتم تا لانه ات راواژگون کند.آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود
خدا گفت:وچه بسیار بلاها که به واسطه محبتم
از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
|
|||||||||||||||||||
![]() |